Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش مبلغ در سالروز ولادت با سعادت حضرت زهرا (س) با حجت الاسلام محمدرضا شاه آبادی فرزند آیت الله نصرالله شاه آبادی در مورد مقام بانوی دو عالم مصاحبه ای کوتاه انجام داده ایم که در ادامه می آید:

حجت الاسلام شاه آبادی در انتقاد از عدم ساخت فیلمها و سریالهای مناسب در مورد حضرت زهرا(س) میگوید: یادم می اید که سالها قبل رادیو باخانمی مصاحبه کرده بود در روز ولادت حضرت زهرا ع و او اوشین که شخصیت داستانی یک فیلم خارجی که سختی های زیادی را در زندگی متحمل شده بوده را الگوی زنان معاصر معرفی کرده بود! این شاید نشان از ضعف فعالیت فرهنگی ومذهبی ما باشد چرا که میتوانستیم با فیلم وسریال و زبان روز جلوه های درخشان زندگی معصومین ع را نشان دهیم ونتوانسته ایم کما اینکه اگر این مهم انجام میشد نه تنها مردم خودمان بلکه برای همه جهان درس اموز میتواند باشد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

وی با اشاره به فیلم پزشک دهکده که در آن خانمی الگوی صبر و عقل و درایت برای همه اهل منطقه هست و این فیلم بصورت جهانی پخش میگردد، از اینکه شخصیت واقعی و حقیقی مثل حضرت زهرا به جهانیان به درستی معرف نشده است، ابراز تاسف نمود.

این استاد حوزه های علمیه در ادامه در بیان فضائل حضرت زهرا(س) گفت: حضرت حسن (علیه‌السّلام) و حضرت حسین (علیه‌السّلام) بیمار شدند. پیامبر گرامی (صلی الله وعلیه وآله) با جمعی از یارانشان به عیادت دو نوه و دو نور دیدۀ خود آمدند. در آن دیدار، رسول خدا (صلی الله وعلیه وآله) به حضرت امیر (علیه‌السّلام) فرمودند:
«علی جان! اگر برای شفا یافتن و بهبودی فرزندانت می‌توانستی نذری کنی، خدا از سر مهر و کرامت آنان را سلامت ارزانی می‌داشت»
امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) در همان لحظه با خدایش عهد بست و نذر نمود که اگر دو فرزندش سلامتی یابند سه روز روزه بدارد. از پی حضرت علی ، حضرت زهرا نیز نذر کرد و آن گاه «فضه» خادمۀ ایشان همان نذر را نمود. طبق بعضی از روایات امام حسن و امام حسین نیز نذر کردند که روزه بگیرند.
چیزی نگذشت که هر دو شفا یافتند و خانوادۀ امام علی (علیه‌السّلام) برای وفای به نذر آماده شد؛ اما در خانه غذایی برای روزه داری یافت نمی‌شد. امام علی (علیه‌السّلام) سه صاع جو تهیه نمود. [۱] حضرت زهرا (علیها سلام)، یک سوم آن را آرد کرد و نان پخت. هنگام افطار، مسکینی بر در خانه آمد و گفت: «السلام علیکم اهل بیت محمد… » سلام بر شما ای خاندان محمد! مستمندی از مستمندان مسلمین هستم. غذایی به من بدهید. خداوند به شما از غذاهای بهشتی مرحمت کند».
آن‌ها همگی مسکین را بر خود مقدم داشتند و سهم خود را به او دادند در حالی که چیزی جز آب نداشتند. روز دوم را هم چنان روزه گرفتند. موقع افطار وقتی که نان جو را برای غذا آماده کرده بودند، یتیمی بر در خانه آمد. این بار نیز ایثار کردند و غذای خود را به او دادند و بار دیگر با آب افطار کردند. روز بعد را نیز روزه گرفتند. به هنگام غروب اسیری بر در خانه آمد. باز سهم غذای خود را به او دادند. پس از انجام نذر هنگامی که صبح شد حضرت امیر در حالی که دست دو پسر بزرگوارش را گرفته بود به خدمت پیامبر اکرم رسید. هنگامی که پیامبر آن‌ها را مشاهده کردند، دیدند از شدت گرسنگی می‌لرزند. پیامبر اشک ریختند و فرمود:
«این حالی را که در شما می‌بینم برای من بسیار گران است»
سپس برخاستند و با آن‌ها حرکت کردند. هنگامی که وارد خانۀ حضرت زهرا شدند ایشان را در محراب عبادت دیدند در حالی که از شدت گرسنگی ضعیف شده و چشمهایش به گودی نشسته بود. پیامبر گرامی اندوهگین شدند. در همین هنگام جبرئیل امین نازل شد و گفت:
«ای محمد این سوره را بگیر. خداوند با چنین خاندانی به تو تهنیت می‌گوید» سپس سوره «هل اتی» (انسان یا دهر) را بر او خواند»

حفظ راز خانه علی(ع) از پیامبر(ص)!

شما ببینید خانه حضرت زهرا باخانه پیامبر یک دیوار فاصله دارد ولی انچنان حضرت زهرا این خانه را مدیریت میکند که پیامبر خدا را که در همسایگی نزدیکشان هستند از وضع موجودشان مطلع نمیسازند و بجهت حفظ حرمت شوهر آنچنان راز نگهدار است که ایشان باخبر نمیشوند تا اینکه خودشان مراجعهدمیکنند واز رنگ رخساره اطفال میفهمند که اینها دراین چند روز از طعام محروم بوده اند. زن مسلمان باید سر نگهدار همسر خویش باشد این یکی از درسهایی است که حضرت به ما میفهمانند

صحبتهای حضرت زهرا و امام علی در آخرین ساعات عمر

کلام دوم را در آخرین ساعت های عمر، حضرت زهرا فرمود: امیرالمؤمنین و زهرا در آخرین ساعت ها با هم خلوت کردند. و قال: اوصینی بما احببت. قالت: یا ابن عم ما عهدتنی کاذبة و لا خائنة و لا خلفتک منذ عاشرتنی. فقال علیه السلام: معاذ اللَّه انت اعلم باللَّه وابرّ واتقی و اکرم و اشدّ خوفاً من اللَّه من ان اوبّخک بمخالفتی، قد عزّ علیّ مفارقتک [بحار ج ۴۳ ص ۹۱.] یعنی: زهرا در آخرین ساعت های وداع به امیرالمؤمنین گفت: پسر عمو! در طول عمر هرگز به تو دروغ نگفتم و خیانت نکردم و هیچگاه با تو مخالفت ننمودم. امیرالمؤمنین در پاسخ فرمود: آری ای دختر پیامبر! معاذ اللَّه که تو خلافی را مرتکب شده باشی. مرتبه خداشناسی و نیکوکاری و تقوا و خداترسی تو بالاتر از آن است که با من مخالفت کرده باشی. مفارقت از تو بسیار بر من سخت است.

دیگر اینکه هیچگاه حضرت زهرا سخن و خواسته ای را مطرح نکردند که موجب ناراحتی شوهر گردد در دفاع از امیرالمومنین مرارتهای فراوانی دیدند و مورد هجوم وضرب قرارگرفتند ولی آنرا برای همسر بازگو نکردند و سعی در مخفی نمودن آن داشتند. وصیت آن حضرت به غسلشان در تاریکی شب شاید بدین جهت بود که امیرالمومنین آثار ضرب وجرح بدن فاطمه را نبینند و متاثر نشوند. نقل شده است حضرت درهنگام غسل ناگاه باصدای بلند گریه کردند و در پاسخ به جوی شدن علت فرموند متوجه ورم بازوی فاطمه شدم.

پس زن مسلمانی که الگویش فاطمه ع باشد: رازنگهدار شوهراست، کمک کارشوهراست، موجب ارامش شوهراست، هیچگاه امری که موجبات ناراحتی اورا فراهم کند بیان نمیکند و حتی ودر بیان وصیتش شرم دارد و بیان میکند که من انرا نوشته ام و پس از درگذشتم آنرا بخوان!

رفتاری که فاطمه(س) از مادرش خدیجه (س) آموخت

این نشان از تربیت الهی حضرت زهرا و تربیتی است که پدر ومادر درحق فرزند خویش نموده اند پدری چون پیامبر و مادری چون خدیجه که با اینکه تمام ثروت خویش را دراختیار پیامبر گذارد، وقتی که در بستر بیماری پیامبر عیادتش نمود گفت وصیتی دارم که به دخترم فاطمه گفته ام پس از مرگم از او سوال کنید که پیامبر از فاطمه سوال کردند مادرت چه وصیت کرده؟ پاسخ داد او گفت من از قبر در هراسم دوست دارم پیامبر مرا در لباس خویش کفن نماید و من شرم دارم به ایشان بگویم! که وقتی پیامبر فهمیدند اشک ریختند و در آن هنگام جبرییل نازل شد و از جانب خدا پیام اورد که خدیجه هرچه داشت در راه ما داد وما اولی به کفن خدیجه هستیم و از جانب حق تعالی برایش کفن آورد. خب این رفتار را حضرت زهرا از مادرش دیده است و این رفتار را با همسرش دارد

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1856426

منبع: خبرآنلاین

کلیدواژه: حضرت فاطمه علیه الس لام حضرت زهرا س

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.khabaronline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرآنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۴۴۱۸۰۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب

خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.

قصه ننه علی ۱۵ فصل است که در بخش اول گزارش هفت فصل و در بخش دوم سه فصل مرور کرده‌ایم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شده‌اند. همچنین فصل هشتم با عنوان پیک امیر، فصل نهم با عنوان سلام آقا و فصل دهم با عنوان آقای معلم است.

پیش‌تر دو مطلب در مرور و معرفی این‌کتاب منتشر کردیم که بخش اول در پیوند همه رنج‌های ننه‌علی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق و بخش دوم در پیوند خجالت می‌کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم! قابل دسترسی و مطالعه هستند.

آنچه از نظر می‌گذرانید بخش سوم و پایانی مرور کتاب «قصه ننه‌علی» است که در این بخش مروری بر پنج فصل ۱۱ تا ۱۵ آن خواهیم داشت. نویسنده در این پنج فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر دیگر زهرا خانم به نام علی و پیدا شدن پیکر علی، ازدواج مجدد رجب و فوت او با جزییات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننه‌علی متوجه می‌شویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختی‌های زندگی‌اش را با یاد شهدا و به عشق اهل بیت (ع) تحمل می‌کند و می‌گوید غصه‌های او در برابر دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خود را آرام نگه می‌دارد.

جزییات اعزام علی دیگر پسر زهرا خانم در فصل یازدهم «روز وداع» روایت شده است. علی و زهرا خانم این موضوع را از پدرش رجب پنهان می‌کنند و زمانی که رجب متوجه اعزام علی به جبهه می‌شود، دوباره با زهرا خانم دعوا و او را کتک می‌زند.

در فرازهایی از فصل یازدهم می‌خوانیم؛

محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: خب مامان خانومم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نورزی، دوستم کارنامه رو براتون بیاره. نمره‌های پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوند. گفتم: علی جان! بلاگردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدالله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست. امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.

دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پله‌ها را دوتا یکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمی‌رفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) در روز عاشورا افتادم. صحنه تکان دهنده‌ای بود. علی دو قدم به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! زود برگرد. علی به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم. علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می خوام تماشات کنم. علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه هم شدند. رجب گفت: آخ بابا! من می‌میرم دوری از تو. علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تند تند می‌زد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحه‌اش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (ع) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.

***

نیمه شب سومین روز عملیات کربلای ۵ به پشت جاده شلمچه _ بصره می‌رسند. صبح، محاصره می‌شوند. گلوله تانک، دوشکا و تک تیراندازها چهارصد نفر از نیروها را زمین گیر می‌کند. کسی کوچک‌ترین تکانی می‌خورده، جنازه‌اش روی دست بقیه می‌مانده. عباس حصیبی و علی کنار هم داخل سنگر نشسته بودند. یکی از همان تیرهای تک تیرانداز سر حصیبی را می‌شکافد و به سر علی می‌خورد؛ هر دو به شهادت می رسند.

رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب نشینی می‌شوند. تا ظهر از یک گروهان صد و ده نفره فقط بیست و نه نفر زنده می‌مانند و عقب بر می‌گردند. ساعت یک بعد از ظهر عقب نشینی شروع می‌شود. فقط زنده‌ها می‌توانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا می‌ماندند. رضا احمدی، از بچه‌های ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب نشینی، دوربین را بر می‌دارد و چهار تا عکس از جنازه آن دو می‌گیرد. ساعت مچی علی را باز می‌کند و با دوربین به عقب بر می‌گردد.

اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی جان علی می‌افتاد، دق مرگ می‌شد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه کلام علی افتادم. هر وقت می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌گفتم: علی کجا؟ می‌گفت کربلا حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازه‌ای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.

عنوان فصل دوازدهم کتاب پیش‌رو «به انتظار علی» است که در آن از روزهایی روایت می‌شود که زهراخانم به‌خاطر شهادت پسرانش از دست همسرش رجب کتک می‌خورد؛ روزهایی که رجب از سر لجبازی به او پول تو جیبی نمی‌داد و از خجالت نمی‌توانست به همسایه بگوید که پول قرض بدهند چون خانواده شهید هستند.

در فرازهایی از فصل دوازدهم می‌خوانیم؛

مدت‌ها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجی خانه را نمی‌داد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو می‌زدم و پول دستی قرض می‌گرفتم؟! اگر برای مردم لب باز می‌کردم و دردی که در سینه‌ام بود را بیرون می‌ریختم، حرمت شهیدانم شکسته می‌شد. چاره‌ای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سرکار. نمی‌خواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی می‌کردیم، همه می‌دانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سرکار رفتنم نشد. صبح زود می‌زدم بیرون و هوا تاریک می‌شد بر می‌گشتم خانه. خجالت می‌کشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه مردم است!

***

به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست. سرم گیج رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد. اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هر وقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتماً ترسیده و می‌خواهد دلجویی کند.

گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می‌زدم. نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سر کنم. زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سرو وضع ببیننت چه فکری می‌کنن؟ یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود.

ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: خانوم! چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو خونه ت. دیر وقته. سرم را بالا گرفتم و گفتم من خونه ندارم کجا برم؟ از ماشین پیاده شد و به طرفم آماد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: یعنی چی خونه ندارم؟ بهت می گم اینجا نشین. دستانم را بردم زیر بغلم تا کسی گرم شوم. گفتم: تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچه‌هام شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه من بهشت زهراست....

***

دور از چشم همه می‌نشستم یک گوشه و گریه می‌کردم. عکس علی را دست می‌گرفتم و با او حرف می‌زدم: علی جان! ببین حال و روز مادرت رو! ببین آواره کوچه و خیابون شدم. تا کی دنبالت بگردم؟! پس کی میای عزیز دلم دو سه روز بعد یکی از بچه‌های مسجد به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب علی آقا رو دیدم، گفت به مامانم بگو مگه نگفتم من خودم بر می‌گردم، نیاد دنبالم؟! به یاد حرف‌های حرف‌های علی که چند روز قبل از اعزام به من زده بود، افتادم: مامان خانومم! من همون جوری که رفتم، خودم بر می‌گردم. هر کی اومد گفت از علی خبر دارم باور نکن. دنبال من نباش تا به وقتش. تصمیمم را گرفتم، چندین مرتبه آمدند جلوی در خانه و گفتند از پیکر علی خبر دارند، باید برای شناسایی همراهشان بروم؛ ولی همه را از همان جلوی در جواب می‌کردم. نشستم خانه به انتظار علی تا خودش خبرم کند.

فصل سیزدهم کتاب، «تازه عروس!» عنوان دارد. در فرازهایی از این‌فصل آمده است؛

به واسطه جاری ام به جلسات زنانه محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه می‌شدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام می‌گذاشتند. کم کم بعضی از خانم‌ها از وضعیت زندگی ام خبر دار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم می‌کردند. دفترچه نوحه علی را بر می‌داشتم و از روی آن روضه و نوحه می‌خواندم. شب بانی مجلس مقداری پول می‌گذاشت داخل پاکت و می‌آورد دم در خانه تحویلم می‌داد. حسین می‌گفت: مامان! روضه بخون، اما پول دادن نگیر. چاره‌ای نداشتم باید قبول می‌کردم. پول زیادی نبود، اما حداقل می‌شد نان و پنیری خرید و شکم بچه‌ها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمی‌شد نان و پنیر و سیب زمینی خورد. بچه شیر می‌دادم و باید خوب غذا می‌خوردم...

خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید می‌خواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. می‌گفتم ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمی‌رسه. رجب حرص می‌خورد و می‌گفت: دستت برای همه به خیر می‌ره، به خودمون که می رسه خشک می‌شه! چرا نمی‌زاری حقوق‌مون رو بگیریم؟ کدوم حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب کار و محتاج شندرغاز حوق ماهیانه بنیاد شهید باشیم. طاقتم سر آمد. تحمل شکم گرسنه بچه‌هایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم. از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم. دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق هق گریه‌ام بلند شد و گفتم: ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.

***

در فصل چهاردهم که «عطر خوش خدا» عنوان دارد، جزییات پیدا شدن پیکر علی و مراسم تشییع روایت می‌شود. لحظات تشییع، سخت‌ترین لحظه برای مادران شهداست اما برای زهرا خانوم بسیار سخت‌تر بوده زیرا او هم باید دوری فرزندانش را تحمل می‌کرده و هم کتک‌های رجب به خاطر شهادت فرزندانش را.

در فرازهایی از فصل چهاردهم می‌خوانیم؛

چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم می‌لرزید. با بغض گفتم: علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر. دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شده و با هق هق گفتم: آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی!

گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو بگردی. پسرم! داشتی می‌رفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان...

***

«مژده وصل» عنوان فصل پانزدهم و پایانی کتاب است که در آن صحبت از بیماری رجب و حلالیت‌گرفتنش از زهراخانم است.

در فرازهایی از فصل پانزدهم هم می‌خوانیم؛

دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم. دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم در آمد. گفت: دلم برات می‌سوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا. به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سرناسازگاری داشت حاج آقا! با بغض گفت: خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم می‌کنی؟!

جوابش را ندادم. قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالش را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس می‌کرد. سینه‌اش به خس خس افتاد؛ سخت نفس می‌کشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچه‌ها را هم خبر کردم. پزشک اورژانس گفت: به بیمارستان نمی‌رسد، خانه بماند بهتر است. همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود.

صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیر لب زمزمه می‌کردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت. لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت.

کد خبر 6089134 زینب رازدشت تازکند

دیگر خبرها

  • همکاری سازمان عقیدتی سیاسی ارتش و اداره کل هنرهای نمایشی برای تولید آثار نمایشی
  • تفاهم تولید آثار نمایشی مشترک و حمایت از نمایشنامه‌های برتر منعقد شد
  • آغاز نوزدهمین جشنواره هنر‌های نمایشی در آذربایجان غربی
  • تفاهم ارتش واداره‌کل هنرهای نمایشی درحمایت از نمایشنامه‌های برتر
  • خشونت علیه زنان در خانه / زنان چه کنند؟
  • مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
  • حمایت ویژه از رفاه کارگران با تکیه بر تسهیل مسیر ساخت مسکن تک‌طبقه
  • حضرت فاطمه زهرا (س) و مادران شهدا الگوی دختران جامعه است
  • از تولید مسکن تا آخرین وضعیت ابر پروژه باغ راه حضرت فاطمه
  • بزرگداشت حمزه سیدالشهدا در کشور کم‌رنگ است